مانند یک قهرمان
گذشته ات را ببخش
و دیگه بهش فکر نکن
گذشته ات مثل کفش های بچگیته
که دیگه برات کوچیک شدن...
بندازشون دور و یک زندگی تازه شروع کن!
آموختم که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمیدهد...
تصمیم گیری در زمان شکست همواره نیمی از راه نجا و رهایی است...
تو یی که مرا درحال سقوط می بینی ؟آیا تابه حال اندیشیدی که شاید تو وارونه ایستاده ای شاید بدونی که حتما میدونی خودتو زدی به نداستن...
دست پازدنمو دوست داری میدانی شنا بلدنیستم ...اقیانوس باهمه بزرگی و ترفتندهایش فرزند پدری کوچک به نام قطره است...
من یاد گرفتم در زندگی هیچ چیزی محال نیست ولی زمان باعث شد بدانم در آب گل آلود میشه ماهی گرفت ولی ماهی از دریا بگیری کجا این کجا...
هرگز عمق رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکن...
زندگی انسانهابیشتردر خطا و ندانستنی هامی گذردوهمیشه دنبال مقصر می گردند ...
من یکی ازاونها بودم قطره ای از آب رودخانه ای که گل آلؤد بود...
ودنبا ل چشمه ای روشن می گشت که قاطی آب های روشن شودولی ترس از آن داشت که روشنای آب ها ظاهرا باشه با یک حرکت گل آلود شود...
ولی نمیدانست که عمق بعضیهارود ها پر از سنگ هست و... ایکاش زمان به عقب میگشت... اینقد بی پولی عذاب زجر بی احترامی دنبال روزنه بودم بیشتر پول دوستداشتم تازندگی باعشق یا لوندگری
هرگز به پول نرسیدم پول پری بود ومن جن...
در زندگی کودکی فقط یادگرفتم برای زندگی نخندم شادی نکنم بازی نکنم چون پدری داشتم مار و اسیر کرده بود احساس محبت مسولیت نمیدانست چیه شراب خور خوش گزرون ماهم بلد بودیم فقط احترام بگزاریم و نقش مادرشوبازی کنیم بپزیم و بشوریم مادرخانه هم نان آور خانه بود...
دستهای کو چک دخترانه من زمخت زشت شده بو د ولی پدر اونو نشانه زرنگی آفرین دخترم بیشتربشور مثل کلفت بودیم آفرین گفتنش برایمن بهترین کلمه بود چون هنوز بچه بودم باکوچکترین نوازش اروم میشدم جرات نشستن سر کتاب درس نداشتیم اگر مینشستم مادرمون به مشت و لگد وموهای سرش را ازجاش میکند...
دیگه حتی آینه نگاه کردن یادمان رفته بود فقط دعا میکرم شب شودو زیر لحاف بهترین جای بود که آرامش داشتم و باصدای اروفقط اشک میریختم تا خوابم ببرد و نصف شب اگر گرسنه یاتشنه میشد جرات جیکزدن نداشتیم تانصف شب ها تحمل بی حال میشدمخوابمان میبرد دیگه کم کم بزرگ شدیم ولی زندگی مامتوقف زمان شده بود هیچ پیشرفتی نمی کردیم فقط قد کشیده بودیم بشو ر بپز و بشین و پاشو ساکت باش...
صورهای ما افسرده دستها زمخت صداها خشن نگاها انتظار .چشمان اشک آلو د نگاها با حسرت به امید روزنه ای شب و روز میکردخواهرم ب اولین رشنای فرا ر کردودیری نگزشت که تمام امیدهایش خاموش شد برای من تجربه شد خواهرم جنگیدصداش بلندشد دستهایشرا دراز کرد دنبال خو شبختی را بگیرد ولی پدرم دستهایش را قطع و زبانش رابربد چشمانش را کور که نگاهی به زندگی نداشته باشد و اعتراضی نکند...
دست روزگار قطره ای را به سویم روانه کرد و مرا به سوی رودی برد شاد بودم احساس آزادی ولی دیری نگذشت که خوشی من نابود تو رودی که شنامیکردم پدرم گل آلود کرد...
من قطره ام را گم کردم، بیست سال گذشت...