دوتا دوست بودن باهم تصمیم گرفتند بروندراه دور سرکار  روز رفتن از خانمهاشون خداحافظی کردند هرجند براشون سخت بو د ولی مجبور که بروند....

مدتها گذشت کار میکردن و پول میفرستادند و حال احوال هم می پرسیدند و راضی  بودند خانم یکی پس انداز کرد کمتر خورد و خونه خرید و‌تمام ماحیتاج زندگی فراهم کرد ولی عوضش پیرو شکسته شد به امید اینکه شوهرش بباید وبا وجود اون جوان شود باخوشی زندگی کنند و زحمتهایش هدر نرفته را جشن بگیرد ...

خانم دیگری  هیچ پس اندازی نکرد تا دلش خواست خرج خودش کرد و‌جوانتر ازقبل شد  و زیبایش جند برابر و منتظر شوهرش که نازشو بیشتر ببره ...

روز موعود فرا رسید اونها برگشتند  ولی ورق زندگی چیزی دیگه براشون زد مردی که زنش شکسته شده بود از زنش بدش اومد و لحظه به این گذشت فداکاریش فکر نکرد و دل به زیبای زن دوستش گرفت و دراولین فرصت پیمان زندگی به او بست یله او خانم از شوهرش استفاده کامل برده بودو موقع رفتن و تجربه عشق دیگری بکنند  و رفتن پی ...

بله حکایت حال  ماست همه زنها دوست دارند بهترین بپوشند و بخورند و بی کلاس نباشد وقتی شوهرشو یک چیز گران میخره شرمشآن میشه اون دسته از زنها که فقط که فرصت طلب سو استفاده گر نیستند میتونه شوهرشون بهش بگه عزیزم فدای یک تار مو نه که بگیویید حالم ازت به هم میخوره از بس بی کلاسی زنهای خود رابشناسند کی در چه حدی هست آیا اگر گرفتار مالی نداشته باشی زنت دلربای نمیکنه برات  اون مراعات حالتو میکنه حداقل دوست نداری مراعات کنه لهش بگو‌عزبزم هرچه برات بکنم کمه...

وقتی بهش بگی بی کلاس صدای شکستن قلبشو میشنوه ولی  میسازه میسوزه