دلنوشته آوای باران

زمان به عقب برنمیگردد...

۱۳ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

تنها

تنها ترین تنها هستم سکوت تاریک سرد در جاده ای بی انتها ....تاریک حتی جلوی پایم را نمی بینم از برداشتن قدم میترسم ....میترسم از قدم زدن. 

چندسال هست میدوم پاهایم خسته رمق ندارم. نرسیدم. 

به انچه که دنبالشان دویدم محو شد از نظرها  هرچه بود تموم شد.

 دنبالش بروم سکوت همه جا را گرفته سکوت سرد و تاریک شیوا رها تنها تنها ...

۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

عشق

آدم برفی من داره آب میشه .زمستان داره تموم میشه من زمستان را دوس دارم.

 سرد هست ولی ادم برفی من می مانه.

 هوا گرم شود آدم برفی من نیست           


۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

یازدهمین دلنوشته

همه ما یک نفر را داریم که نداریمش!
می‌دانید چه می‌گویم؟
دوست.ش داریم
و با قلبمان می‌خواهیم کنارش باشیم...
به یادش بیدار می‌شویم 
و شب، قبل از خواب ، به او فکر می‌کنیم...
برایش ستاره ستاره دلخوشی آرزو می‌کنیم
و دوست داریم سبدِ دلتنگی‌هایش همیشه خالی از دیگران و پر از ما باشد...
یک نفر که می‌خواهیم دنیا خالی شود،
اما خودش باشد
کنار ما و بی حوصلگی های‌مان...
این یک نفر همانی است که با ما،
ولی بی ماست...
شیوا رها
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

دهمین دلنوشته

هیچ وقت هیچ کس را انسان 
بـه اندازه تـوای مادر دوست نخواهند داشت 
تـو تنها کسى هستى کـه
تنها چیزى کـه برایمان گذاشتی 
دوست داشتن بودکه یادمان دادی 
در دنیایى کـه همه درد بـه دلت
مى ریزند تـو معجزه هستى😌♥️

ودرد را به دل میخری وهرگز درد را به کسی نمیدهی هرگز غصه هاتو نصف نکردی هرگز مادر هرگز
 تقدیم به همه مادرهای خوب دنیا دوستتان دارم
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

نهمین دلنوشته

دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیایِ یک زن هیچ وقت خبرت 
نمی‌‌ کند!
به مَردی که زبانِ سکوتِ زن را 
بفهمد 
باید گفت خدا قوت...
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

هشتمین دلنوشته

تو زندگی ی جاهایی هست که 
بعد از کلی دوییدن وامیستی 
سرتو میندازی پایین و اروم میگی :
دیگه زورم نمیرسه 😴
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

هفتمین دلنوشته

وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد،
نه در این سوی زندگی و نه در آن سو،
اهمیتی ندارد که نمی تواند او را ببیند.
وقتی آدم کسی را دوست دارد،
همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن
به او پیدا می کند، تا آخر عمر...
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

ششمین دلنوشته

فردا دیر است ...
امروزت را همین امروز ، زندگی کن !
همین امروز لذتش را ببر ،
و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن ...
حسرت ، یعنی در گذشته جا مانده ای ،
و نگرانی یعنی ، اسیرِ آینده ای شده ای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده !
آینده ای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید نیفتد !
بیخیالِ چیزهایی که نبودنشان کیفیتِ بودنت را کم می کند
آرامش و لبخند را در آغوش بگیر و امروز را همان جوری که دوست داری زندگی کن ...

۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

پنجمین دلنوشته

یکبار هم به من گفت: «عزیزترینم»!
تا آن زمان هیچ واژه ای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود.
 ولی «عزیزترینم...!» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، »ترینِ» آنهایی!
این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت آنهم در کمالِ دارایی ، نه از روی ترس و تنهایی اش.
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

چهارمین دلنوشته

‏کاش میتونستم یه عده از آدمای اطرافمو.
دوباره تبدیل به " غریبه ها " کنم
بعضیا از همون دور جذابن. . .
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

سومین دلنوشته

مانند یک قهرمان

گذشته ات را ببخش

 و دیگه بهش فکر نکن

گذشته ات مثل کفش های بچگیته

 که دیگه برات کوچیک شدن...


بندازشون دور و یک زندگی تازه شروع کن!

۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
آوا باران

دومین دلنوشته

آموختم که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمیدهد...

تصمیم گیری در زمان شکست همواره نیمی از راه نجا و رهایی است...

تو یی که مرا درحال سقوط می بینی ؟آیا تابه حال اندیشیدی که شاید تو وارونه ایستاده ای شاید بدونی که حتما میدونی خودتو زدی به نداستن...

دست پازدنمو دوست داری میدانی شنا بلدنیستم ...اقیانوس باهمه بزرگی و ترفتندهایش فرزند پدری کوچک به نام قطره است...

من یاد گرفتم در زندگی هیچ چیزی محال نیست ولی زمان باعث شد بدانم در آب گل آلود میشه ماهی گرفت  ولی ماهی از دریا بگیری کجا این کجا...

هرگز عمق رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکن...


۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۱۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران

اولین دلنوشته

زندگی انسانهابیشتردر خطا و ندانستنی هامی گذردوهمیشه دنبال مقصر می گردند ...

من یکی  ازاونها بودم قطره ای از آب  رودخانه ای که گل آلؤد بود...

ودنبا ل چشمه ای روشن می گشت که قاطی آب های روشن شودولی ترس از آن داشت که روشنای آب ها ظاهرا باشه  با یک حرکت گل آلود شود...

ولی  نمیدانست که عمق بعضیهارود ها پر از سنگ هست و... ایکاش زمان به عقب میگشت... اینقد بی پولی ‌عذاب زجر بی احترامی دنبال روزنه بودم بیشتر پول دوستداشتم تازندگی باعشق یا لوندگری

هرگز به پول نرسیدم پول پری بود و‌من جن...

در زندگی کودکی فقط یادگرفتم  برای زندگی نخندم شادی نکنم بازی نکنم چون پدری داشتم مار و اسیر کرده بود  احساس محبت مسولیت نمیدانست چیه شراب خور خوش گزرون ماهم بلد بودیم فقط احترام بگزاریم و نقش مادرشوبازی کنیم  بپزیم و بشوریم مادرخانه هم نان آور خانه بود...

دستهای کو چک دخترانه من زمخت زشت شده بو د ولی پدر اونو نشانه زرنگی  آفرین دخترم بیشتربشور مثل کلفت بودیم آفرین گفتنش برایمن بهترین کلمه بود چون هنوز بچه بودم باکوچکترین نوازش اروم میشدم جرات نشستن سر کتاب درس نداشتیم  اگر مینشستم مادرمون به مشت و لگد و‌موهای سرش را ازجاش میکند...

دیگه حتی آینه نگاه کردن یادمان  رفته بود فقط دعا میکرم شب شودو زیر لحاف بهترین جای بود که آرامش داشتم و باصدای اروفقط اشک میریختم تا خوابم ببرد و نصف شب اگر گرسنه یاتشنه میشد جرات جیکزدن نداشتیم تانصف شب ها تحمل  بی حال میشدمخوابمان میبرد دیگه کم کم بزرگ شدیم ولی زندگی مامتوقف زمان شده بود هیچ پیشرفتی نمی کردیم  فقط قد کشیده بودیم بشو ر بپز و بشین و پاشو ساکت باش...

صورهای ما افسرده دستها زمخت صداها خشن نگاها انتظار .چشمان اشک آلو د نگاها با حسرت به امید روزنه ای شب و روز میکردخواهرم ب اولین رشنای فرا ر کردو‌دیری نگزشت که تمام امیدهایش خاموش شد برای من تجربه شد خواهرم جنگیدصداش بلندشد دستهایشرا دراز کرد دنبال خو شبختی را بگیرد ولی پدرم دستهایش را قطع و زبانش رابربد چشمانش را کور که نگاهی به زندگی نداشته باشد و اعتراضی نکند...

دست روزگار قطره ای را به سویم روانه کرد و مرا به سوی رودی برد شاد بودم احساس آزادی ولی دیری نگذشت که خوشی من نابود تو‌ رودی که شنامیکردم پدرم گل آلود کرد...

من قطره ام را گم کردم، بیست سال گذشت...

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۱۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آوا باران